تاثیر نیچه بر ادبیات معاصر
تاثیر نیچه بر ادبیات معاصرنیچه یکی از پرتاثیرترین متفکران دویست سال اخیر در غرب بوده است. نفوذ او کمابیش در همه جا از ادبیات و هنر گرفته تا فلسفه و سیاست و اخلا ق - به چشم میخورد و میتوان گفت اندیشه غربی و در
نویسنده : حمید سرداری
تاثیر نیچه بر ادبیات معاصرنیچه یکی از پرتاثیرترین متفکران دویست سال اخیر در غرب بوده است. نفوذ او کمابیش در همه جا از ادبیات و هنر گرفته تا فلسفه و سیاست و اخلا ق - به چشم میخورد و میتوان گفت اندیشه غربی و در پنجاه سال اخیر اندیشه در سراسر جهان متمدن، به نحوی از انحا، متاثر از او بوده است.
همیشه بهترین راه برای فهم اندیشه هر فیلسوف این است که ببینیم او خود را با چه مساله یا مسائل عمده ای روبه رو میدیده است. بنیادیترین مساله ای که نیچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه میدید، بحران عمیق فرهنگی و فکری بود که او چکیده آن را در ظهور «نیهیلیسم» یا هیچ انگاری بیان کرده است. نیچه تفکر سنتی متافیزیکی از اعتبار افتاده و خلا یی برجای گذاشته که علم جدید قادر به پر کردن آن نیست و برای حفظ سلامت تمدن که به عقیده او با خطر جدی روبه رو بود، باید برای دیدگاه های فلسفی گذشته جانشینی پیدا کرد.
برای این منظور، او ابتدا در یکی از نخستین آثارش، زایش تراژدی، به هنر یونانیان باستان روی آورد و به این عقیده رسید که کلید شکوفایی مجدد انسان مدرن را که از اطمینان عقلی و عملی محروم شده، باید در هنر جستجو کرد.
ولی در آثار بعدی، نیچه کم کم تغییر جهت داد و بیشتر از هنر و زبانشناسی تاریخی که رشته تخصصیاش بود، به جانب فلسفه و خصوصا نقد پدیده های اجتماعی و فرهنگی و روشنفکری متمایل شد.
در این دوره که در واقع آخرین سالهای زندگی سالم او پیش از ابتلای کامل به جنون در ۱۸۸۹ بود، نیچه آثاری از جمله چنین گفت زرتشت، فراسوی نیک و بد، دانش طربناک، غروب بتان را پدید آورد. در این نوشتهها دیده میشود که او معتقد است برای چیره شدن بر نیهیلیسم، ترک دیدگاه های مطلق گرای متافیزیکی کافی نیست، بلکه باید به زندگی و جهان از نظرگاهی به کلی تازه نگریست.
باید یادآور شویم که حتی در میان ارادتمندان نیچه اتفاق نظر وجود ندارد که آیا مسائلی که او در مورد آنها موضع میگیرد، دقیقا همان مسائل مبتلا به فیلسوفان قبل و بعد از اوست، یا لا اقل در بعضی موارد آنچه میگوید مسائلی یکسره نوظهور است.
آنچه واضح است اینکه نیچه به اغلب فلا سفه سلف و معاصر خود به شدت انتقاد دارد و از بنیاد از افکار اساسی آنها فاصله میگیرد. سبک نگارش او هم به مشکل فهم نوشتههایش میافزاید که گاهی مستدل و تحلیلی و گاهی به شدت جدلی و گاهی سخت شاعرانه و سرشار از استعارات و صنایع ادبی است.
روی هم رفته سه نوع تلقی در میان فلا سفه از افکار نیچه وجود داشته است. عده ای او را جدی نگرفتهاند و معتقد بودهاند که نوشته های او نه تنها نشانگر مرگ تفکر متافیزیکی، بلکه نماینده مرگ فلسفه است و خود او نیهیلیستی تمام عیار است که میخواهد با شگردهای ادبی، اندیشه انسانی را از قید مسائل مربوط به معرفت و حقیقت برهاند.
عده ای دیگر به عکس او را به شدت جدی گرفتهاند و عقیده داشتهاند که نیچه با سرمشقی که داده اصولا فلسفه را به راه یکسره نوینی انداخته است و نحوه نگاه او به مساله حقیقت و معرفت یگانه طریق چیرگی بر نیهیلیسم است.
مسلم اینکه نیچه اعتقاد راسخ داشت که تفکر انسان شدیدا دارای کیفیت تفسیری و تاویلی است و کسانی که میپندارند مستقیما ممکن است به «واقعیات» دست پیدا کنند خود را فریب میدهند و صرف نظر از اینکه حقیقت در نفس خودش چگونه باشد، به هر حال معرفت ما حاصل تفسیر و تلقی ما از آن است.
بنابراین، کاری که از دست ما برمی آید ارزیابی مجدد نحوه تلقی یا نهایتا ارزشهای ماست. مهمترین راه این کار به عقیده نیچه، تبارشناسی است، یعنی تحقیق در اینکه تفسیر و تلقی و ارزشهای ما از کجا سرچشمه گرفتهاند. از سوی دیگر، باید در «چشم اندازها» یا «نظرگاهها» تحقیق کنیم، زیرا اگر حقیقت مطلق لا اقل برای موجوداتی همچون ما وجود نداشته باشد، آنچه به آن حقیقت میگوییم لا جرم وابسته به چشم انداز یا نظرگاه ماست. ولی این پایان داستان نیست.
درست است که معرفتی فارغ از تفسیرها و نظرگاهها به طور مطلق وجود ندارد، اما با تحقیق دقیقتر در تبار ارزشها و جستجوی بیشتر در نظرگاهها، میتوانیم شیوه تفکر خود را به پایه ای برسانیم که چه در روابط اجتماعی و چه در مناسباتمان با عالم طبیعت فهم بهتر و عمیقتری پیدا کنیم و از خطر هیچ انگاری که با فرو ریختن ارزشهای فلسفی سنتی با آن روبه رو شدهایم، بپرهیزیم.
فهم عمیقتری که خود نیچه پس از انکار جوهریت روح به آن رسید، در دو اصل اساسی خلا صه میشود: یکی اراده معطوف به قدرت و دیگری بازگشت یا تکرار ابدی، که هر دو متاسفانه مورد سوتعبیر و سوفهم و سواستفاده بسیار بودهاند.
آنچه نیچه درباره هر یک از این دو میگوید به هیچ وجه روشن و خالی از ابهام نیست و بحث درباره آن از حوصله این گفتار بیرون است، ولی ظاهرا غرض از اراده معطوف به قدرت این است که هر جزیی از طبیعت پیوسته در پویش و تحرک و درصدد افزایش قدرت خود نسبت به سایر اجزا است. این انرژی حیاتی در انسانها میتواند صورتهای بسیار مختلف - اعم از سازنده و ویرانگر - پیدا کند که تنها یکی از آن صور، نهادهای سیاسی و هنر و اخلا ق و فلسفه است.
مساله تکرار ابدی هم ظاهرا بر همین محور دور میزند و مقصود از آن نگرش اثباتی و تائیدی به زندگی به رغم همه فراز و نشیبهای آن است.
از دیگر افکار نیچه که در هنرمندان و متفکران بعدی تاثیر عمیق داشته، مفهوم «ابرانسان» یا «ابرمرد» است - به معنای امکان ظهور انسانهایی استثنایی به لحاظ استقلا ل و خلا قیت و بالا تر از سطح «توده گله وار» که به اخلا ق «سروری» (به تفکیک از اخلا ق پست بردگی) آراسته باشند.
ناگفته نماند که نفوذ نیچه همواره با استقبال روبه رو نبوده است و بعضی مانند نویسنده و منتقد آمریکایی آلن بلوم مدعی بودهاند که نیچه ارزشها را به عرصه نسبیت برده و تخریب کرده و مفاهیم بنیادی اخلا ق - مثل فضیلت و رذیلت و خوب و بد و غیره - را در معرض شک و سوال قرار داده و ذهن جوانان را به فساد کشانده است. ولی به هر حال حقیقت این است که امروز کتابهای نیچه شاید بیش از هر زمان در سراسر جهان خواننده دارد و برای یافتن خاستگاه بسیاری از مکتبهای فلسفی معاصر - از قبیل پست مدرنیسم و پساساختارگرایی و ساختارشکنی و مانند آن - باید به عقب برگشت و به او رجوع کرد.
به طور کلی در یکصد و چند سالی که از مرگ نیچه میگذرد، تاثیر او را میتوان به چهار دوره تقسیم کرد:
۱ از ابتدای قرن بیستم تا آغاز جنگ جهانی دوم
۲ دوره جنگ جهانی دوم
۳ از پایان جنگ جهانی دوم تا اواخر دهه ۱۹۶۰
۴ از دهه ۱۹۷۰ تا امروز.
در دوره جنگ جهانی دوم به علت سواستفاده رژیم هیتلری از بعضی مفاهیم نیچه در خدمت نظریه های توتالیتاریستی و نژادپرستانه، نوعی بدبینی و سکوت نسبی درباره او به ویژه در جهان انگلیسی زبان به وجود آمد.
اما به استثنای آن دوره، در سراسر نیمه اول قرن بیستم چیرگی نیچه بر حیات روشنفکری اروپا، عموما جنبه ادبی داشت. کسانی مانند گابریله، دانونتسیو و اشتفان گئورگه او را به مقام پیامبری رساندند و تاثیر او همه جا در ادبیات اروپا، از توماس مان گرفته تا سمبولیست های روس و استریندبرگ و روبرت موزیل و هرمان هسه و برنارد شاو، حتی در بین آهنگسازانی مانند مالر و دلیوس و اشتراوس، دیده میشد.
تنها بحثهای مهم فلسفی درباره نیچه در پنجاه سال اول قرن بیستم در کارهای کارل یاسپرس و ماکس شلر صورت گرفت و نیز در درس گفتارهای هایدگر از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ که بعدها در ۱۹۶۱ در دو جلد انتشار یافت.
یاسپرس معتقد بود که نیچه احیانا آخرین فرد از فیلسوفان بزرگ گذشته است و او وکی یرکه گور باید دو نمونه اعلای متفکرانی محسوب شوند که با گرایش فلسفی غرب که میخواهد هر چیز غیرعقلا نی را به دایره عقلا نیت ببرد، به مبارزه برخاستهاند و با این ادعا که پایه معرفت انسانی چیزی به جز تعبیر و تفسیر نیست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلا نیت و حقیقت مستقل از بشر با یک پرش بزرگ گذر کردهاند.
اما به نظر هایدگر، اصل بنیادی در فلسفه نیچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوع دیگری در نوشته های او فرع بر آن است. ولی برای پی بردن به اندیشه اساسی و نانوشته نیچه، باید اراده معطوف به قدرت را با اصل تکرار ابدی که ضد آشتی ناپذیر است، با هم در نظر بگیریم.
در این صورت، به عقیده هایدگر، خواهیم دید که اراده معطوف به قدرت در چارچوب مصطلحات سنتی فلسفه همان ماهیت است و بازگشت یا تکرار ابدی مساوی با وجود، یا به اعتبار دیگر و بنا به مصطلحات کانت، اراده معطوف به قدرت، شی فی نفسه یا «نومن» است و تکرار ابدی، پدیدار یا «فنومن» و باز به تعبیر خود هایدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است و تکرار ابدی، کثرات موجودات در عالم محسوس.
هایدگر معتقد بود که نیچه با وحدت دادن این دو مفهوم به یکدیگر، به جوهر مدرنیته رسیده و برای نخستین بار حق آن را به کمال ادا کرده است. تفصیل بیشتر درباره بحث بسیار پیچیده هایدگر از گنجایش این مقال بیرون است، همین قدر اشاره میکنیم که به عقیده او، نیچه پروژه متافیزیک فلسفه غرب را که با افلا طون آغاز شده بود به پایان میرساند و بی معنایی آن را آشکار میکند و به جای چیرگی بر نیهیلیسم در چنبره آن گرفتار میشود.
چنانکه گفته شد کتاب هایدگر درباره نیچه گرچه در ۱۹۶۱ منتشر شد، ولی در واقع حاوی گفتارهایی بود که او از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ ایراد کرده بود. از ۱۹۴۵ یعنی پایان جنگ جهانی دوم به بعد، کم کم برخلا ف گذشته مسائل فلسفی در نیچه مورد توجه عمومی قرار گرفت.
شاید بزرگترین بانی این امر والتر کافمن در آمریکا بود که کتاب مهم او، نیچه: فیلسوف، روانشناس و ترجمه های فصیح و دقیقش از آثار نیچه فصل جدیدی در این زمینه گشود. این جریان به زودی از آمریکا به ایتالیا و فرانسه و آلمان سرایت کرد و سرآغازی شد برای کشف دوباره و بعدها بازآفرینی نیچه درآثار فیلسوفان معاصر فرانسوی که شاید بتوان گفت اساسا نیچه جدیدی به مذاق خود اختراع کردند.
در دوران بعد از جنگ جهانی دوم بیشتر دل مشغولیها به نیچه در واقع به منزله واکنش مستقیم یا غیرمستقیم به تفسیر هایدگر از نیچه بود. امتیاز بزرگ والتر کافمن این بود که در دهه ۱۹۵۰ نیچه شناسی را به مسیری جدید هدایت کرد.
او میخواست به جهانیان نشان دهد که ظهور نیچه فی حد ذاته یک رویداد عمده تاریخی است و اندیشه های او باید نه تنها خاطر یک ملت یا فقط خاطر فیلسوفان، بلکه خاطر جمیع آدمیان را در همه جا به خود مشغول کند.
به عقیده او، اراده معطوف به قدرت که هسته مرکزی فلسفه نیچه است، اصلی غیرسیاسی و هدف آن چیرگی شخصی و وجودی بر خود و استعلا از خویشتن است. تصویری که کافمن بدین گونه رسم کرد، پر تاثیرترین تصویر نیچه در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ از کار درآمد.
اما آنچه «نیچه جدید» نامیده میشود عمدتا از آثار نویسندگان فرانسوی سربرآورد. غالبا حتی به این «نیچه جدید»، «نیچه فرانسوی» گفته میشود. کتاب مهم هایدگر درباره نیچه به فرانسه ترجمه شد و بسیاری از آثار فرانسویان را میتوان در واقع ردیه هایی بر تفسیر هایدگر دانست و پافشاری بر خصلت استعاری نوشته های نیچه.
اما شاید مهمترین نکته درباره نیچه جدید این باشد که برخلا ف کافمن که نیچه را میراث دار عصر روشنگری در قرن هجدهم معرفی کرده بود، فرانسویانی مانند ژرژ باتای، ژیل دولوز، دریدا، فوکو و لیوتار در بیست سال گذشته در اساس منکر این امر بودهاند. متفکران عصر روشنگری معتقد بودند که ایده های درست به عمل درست میانجامد.
ولی کسانی که از آنان نام بردیم میگویند چیزی به اسم درست یا نادرست مطلق برای نیچه وجود ندارد و او اخلا ق را از اساس به قلمرو نسبیت برده است.
به لحاظ تاریخی شاید بتوان گفت مهمترین نقطه عطف در نیچه شناسی، وقایع دوران ساز سال ۱۹۶۸ و شورش دانشجویان در فرانسه بود. ژیل دولوز در ۱۹۷۳ نوشت «اگر بپرسید چه بر سر نیچه آمده است، پاسخ میدهم به جوانانی رجوع کنید که امروز نیچه میخوانند. آنچه جوانان اکنون در نیچه کشف میکنند غیر از آن چیزی است که نسل من کشف میکرد.»
میپرسید آهنگسازان و نقاشان و فیلمسازان جوان چرا خاطرشان به نیچه مشغول است؟ جواب ساده است. نسل دهه ۱۹۶۰ مشاهده کرد که نیچه همان پیامبر ضدفرهنگی است که میجسته است و شالوده فکری دلهره و اضطراب و نیهیلیسم را باید در او بجوید.
به طور کلی در تفکر فلسفی در فرانسه بعد از جنگ جهانی دوم، سه مرحله پیاپی میتوان تمیز داد. نخست اگزیستانسیالیسم که در دهه های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ عمدتا در کارهای سارتر و مرلوپونتی جلوه میکند و ملهم از هوسرل و هایدگر و سپس از مارکس است که به آن «ازدواج پدیدارشناسی و مارکسیسم» لقب دادهاند.
سرچشمه الهام مرحله دوم، یعنی ساختارگرایی، در اوایل دهه ۱۹۶۰ به ظهور رسید کارهای زبانشناس سوئیسی فردینان دو سوسور است. ساختارگرایانی مانند کلود لوی استروس و ژاک لا کان و لویی آلتوسر که به شدت به پدیدارشناسی و جایگاه ممتاز فاعلیت یا سوبژ کتیویته در آن بی اعتماد بودند، هر یک به ترتیب در انسان شناسی و روانکاوی و اقتصاد سیاسی به روشهای سوسور روی آوردند.
اقبال ساختارگرایان به فروید و مارکس با نظریات هایدگر درباره نیچه جمع شد و صحنه را برای مرحله سوم در اندیشه فرانسویان یعنی پساساختارگرایی آماده کرد.
باید یادآور شد که اصطلا ح پساساختارگرایی در اینجا صرفا به لحاظ تاریخی به کار میرود - یعنی آنچه پس از ساختارگرایی آمد - و از این جهت در ترجیح به «ساختارشکنی» از آن استفاده میشود که نامی است برای سبک تحلیلی و فلسفی فقط یکی از فیلسوفان پساساختارگرا، یعنی ژاک دریدا و همچنین در ترجیح به «پست مدرنیسم» که در حوزه فلسفه صورت سیاسی شده پساساختارگرایی است.
جمع کردن اندیشه معاصر فرانسوی تحت یک «جنبش» به تنهایی البته خالی از بعضی خطرها نیست و خود متفکران فرانسوی از این گونه استراتژیهای تجمیعی پرهیز دارند.
ولی اگر بتوان یک وجه جامع برای آنان ذکر کرد، مسلما آن وجه جامع نیچه است، هر چند البته رویکرد به او در متفکرانی مانند دریدا، دولوز، فوکو، ایریگاره و لیوتار صورتهای گوناگون به خود میگیرد.
رویکرد به نیچه همچنین مهمترین وجه افتراق پساختارگرایان فرانسوی از ساختارگرایان و اگزیستانسیالیستهای پیشین است. ولی خود این رویکرد در اندیشه دو گروه از پساساختارگرایان به شکل عمده در میآید: اول کسانی که فلسفه نیچه در آنان موضوع تفسیر و تاویل است و مفاهیم عمده در نیچه - از قبیل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدی و نیهیلیسم و ابرانسان - را با روشهای سنتی پژوهشی مورد تفسیر قرار میدهند. گروه دوم کسانی هستند که از نیچه برای پروراندن نظریات فلسفی خودشان استفاده میکنند. از مهمترین کسان در این گروه از میشل فوکو و ژاک دریدا میتوان نام برد.
دریدا در آثار متعدد از نیچه به عنوان نقطه عطف یا سکوی پرشی استفاده میکند برای دست و پنجه نرم کردن با قرائت هایدگر از نیچه و اصولا با کل فلسفه هایدگر، یا برای بحث درباره جنبه سیاسی تفسیر و تاویل.
در آثار فوکو، شخصیت محوری بدون شک نیچه است و سراسر نوشته های او مشحون از حضور نیچه است. در ۱۹۷۱، فوکو مقاله ای نوشت به نام «نیچه، تبارشناسی، تاریخ» که بسیار معروف شد.
به عقیده او، تاریخ رویدادها را از چشم انداز غایت و فرجام لحاظ میکند و معنای آن را پیشاپیش میداند. ولی تبارشناسی متوجه تصادفی بودن رویدادها و بخت و صدفه خارج از هرگونه غایت متصور از پیش است. سر و کار تبارشناسی با «برخاستن» و «منشا گرفتن» و «زایش» است، به معنای منشا اخلا ق یا زهد و ریاضت یا عدالت یا کیفر و پاداش.
فوکو میگوید این گونه تحلیل تبارشناسانه در نیچه - به ویژه در تبارشناسی اخلا ق - نشان میدهد که هیچ راز یا ذات خارج از ظرف زمان در پس چیزها پنهان نیست. تنها راز این است که ذاتی وجود ندارد و اگر هم داشته باشد تکه تکه از چیزهای بیگانه با آن درست شده است.
به عقیده فوکو، تبارشناسی نیچه به ما امکان میدهد که به اتفاقات و خطاها و ارزیابیهای نادر پی ببریم که منشا امور وارزش های هنوز موجود بودهاند. بدین ترتیب متوجه میشویم که آنچه میپنداشتیم مقدس و غیرقابل تعرض و مصون از چون و چراست، در واقع محصول رویدادهایی یکسره تصادفی بوده است.
بحث درباره رابطه نیچه و متفکران معاصر فرانسوی البته به این مختصر پایان نمیگیرد. غرض فقط نشان دادن خطوط کلی آن بود. اما پیش از پایان سخن، بد نیست اشاره ای هم به رابطه مارکسیسم با نیچه داشته باشیم. اینکه نازیها نیچه را بپسندند البته قابل فهم بود. اما کمونیستها به هیچ وجه نظر خوشی به او نداشتند.
یکی از بزرگترین نظریه پردازان مارکسیست گئورگ لوکاچ، همت فراوان صرف کوبیدن نیچه کرد و در کتاب معروفش انهدام عقل که در ۱۹۵۲ به چاپ رسید، آثار نیچه را مجادله ای مستمر علیه مارکسیسم و سوسیالیسم معرفی و محکوم کرد.
لوکاچ معتقد بود والتر کافمن اشتباه کرده که نیچه را به هگل و عصر روشنگری ربط داده است، زیرا نیچه منکر عقل و معرفت عینی است و فقط میتواند نزد پستترین غریزه های وحشیانه آدمی مقبول بیفتد و کل فلسفه او پوچ و پوسیده و دروغ است. کسانی که مارکسیسم را حامل یقین علمی میدانستند این گفتهها را به گوش جان میشنیدند، ولی تردیدها از دهه ۱۹۶۰ آغاز شد و پس از فروپاشی شوروی، در دهه ۱۹۹۰، بازنده این بازی لوکاچ از آب درآمد نه نیچه.
حاصل کلا م به زبان ساده و برای فرد غیرفیلسوف اینکه: نیچه مسلما ویرانگر است و همیشه میتواند نشان دهد که عقاید شما درست نیست. او ایمان مردم را به درستی عقایدشان متزلزل میکند و میگوید درست یعنی آنچه برای شما درست است و یقینا کسی که بگوید عقل معیار حق و حقیقت نیست، پایه اخلا ق را به لرزه درمی آورد.
بنابراین، اگر نگاهی به پیرامونتان بیندازید و احساس کنید که زمین زیر پایتان میلرزد، بهتر است همچنین نظری هم به نیچه بیفکنید که در عصر جدید شاید مهمترین «گسل» منشا آن زلزله بوده است.
منبع: سایت نصور
همیشه بهترین راه برای فهم اندیشه هر فیلسوف این است که ببینیم او خود را با چه مساله یا مسائل عمده ای روبه رو میدیده است. بنیادیترین مساله ای که نیچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه میدید، بحران عمیق فرهنگی و فکری بود که او چکیده آن را در ظهور «نیهیلیسم» یا هیچ انگاری بیان کرده است. نیچه تفکر سنتی متافیزیکی از اعتبار افتاده و خلا یی برجای گذاشته که علم جدید قادر به پر کردن آن نیست و برای حفظ سلامت تمدن که به عقیده او با خطر جدی روبه رو بود، باید برای دیدگاه های فلسفی گذشته جانشینی پیدا کرد.
برای این منظور، او ابتدا در یکی از نخستین آثارش، زایش تراژدی، به هنر یونانیان باستان روی آورد و به این عقیده رسید که کلید شکوفایی مجدد انسان مدرن را که از اطمینان عقلی و عملی محروم شده، باید در هنر جستجو کرد.
ولی در آثار بعدی، نیچه کم کم تغییر جهت داد و بیشتر از هنر و زبانشناسی تاریخی که رشته تخصصیاش بود، به جانب فلسفه و خصوصا نقد پدیده های اجتماعی و فرهنگی و روشنفکری متمایل شد.
در این دوره که در واقع آخرین سالهای زندگی سالم او پیش از ابتلای کامل به جنون در ۱۸۸۹ بود، نیچه آثاری از جمله چنین گفت زرتشت، فراسوی نیک و بد، دانش طربناک، غروب بتان را پدید آورد. در این نوشتهها دیده میشود که او معتقد است برای چیره شدن بر نیهیلیسم، ترک دیدگاه های مطلق گرای متافیزیکی کافی نیست، بلکه باید به زندگی و جهان از نظرگاهی به کلی تازه نگریست.
باید یادآور شویم که حتی در میان ارادتمندان نیچه اتفاق نظر وجود ندارد که آیا مسائلی که او در مورد آنها موضع میگیرد، دقیقا همان مسائل مبتلا به فیلسوفان قبل و بعد از اوست، یا لا اقل در بعضی موارد آنچه میگوید مسائلی یکسره نوظهور است.
آنچه واضح است اینکه نیچه به اغلب فلا سفه سلف و معاصر خود به شدت انتقاد دارد و از بنیاد از افکار اساسی آنها فاصله میگیرد. سبک نگارش او هم به مشکل فهم نوشتههایش میافزاید که گاهی مستدل و تحلیلی و گاهی به شدت جدلی و گاهی سخت شاعرانه و سرشار از استعارات و صنایع ادبی است.
روی هم رفته سه نوع تلقی در میان فلا سفه از افکار نیچه وجود داشته است. عده ای او را جدی نگرفتهاند و معتقد بودهاند که نوشته های او نه تنها نشانگر مرگ تفکر متافیزیکی، بلکه نماینده مرگ فلسفه است و خود او نیهیلیستی تمام عیار است که میخواهد با شگردهای ادبی، اندیشه انسانی را از قید مسائل مربوط به معرفت و حقیقت برهاند.
عده ای دیگر به عکس او را به شدت جدی گرفتهاند و عقیده داشتهاند که نیچه با سرمشقی که داده اصولا فلسفه را به راه یکسره نوینی انداخته است و نحوه نگاه او به مساله حقیقت و معرفت یگانه طریق چیرگی بر نیهیلیسم است.
مسلم اینکه نیچه اعتقاد راسخ داشت که تفکر انسان شدیدا دارای کیفیت تفسیری و تاویلی است و کسانی که میپندارند مستقیما ممکن است به «واقعیات» دست پیدا کنند خود را فریب میدهند و صرف نظر از اینکه حقیقت در نفس خودش چگونه باشد، به هر حال معرفت ما حاصل تفسیر و تلقی ما از آن است.
بنابراین، کاری که از دست ما برمی آید ارزیابی مجدد نحوه تلقی یا نهایتا ارزشهای ماست. مهمترین راه این کار به عقیده نیچه، تبارشناسی است، یعنی تحقیق در اینکه تفسیر و تلقی و ارزشهای ما از کجا سرچشمه گرفتهاند. از سوی دیگر، باید در «چشم اندازها» یا «نظرگاهها» تحقیق کنیم، زیرا اگر حقیقت مطلق لا اقل برای موجوداتی همچون ما وجود نداشته باشد، آنچه به آن حقیقت میگوییم لا جرم وابسته به چشم انداز یا نظرگاه ماست. ولی این پایان داستان نیست.
درست است که معرفتی فارغ از تفسیرها و نظرگاهها به طور مطلق وجود ندارد، اما با تحقیق دقیقتر در تبار ارزشها و جستجوی بیشتر در نظرگاهها، میتوانیم شیوه تفکر خود را به پایه ای برسانیم که چه در روابط اجتماعی و چه در مناسباتمان با عالم طبیعت فهم بهتر و عمیقتری پیدا کنیم و از خطر هیچ انگاری که با فرو ریختن ارزشهای فلسفی سنتی با آن روبه رو شدهایم، بپرهیزیم.
فهم عمیقتری که خود نیچه پس از انکار جوهریت روح به آن رسید، در دو اصل اساسی خلا صه میشود: یکی اراده معطوف به قدرت و دیگری بازگشت یا تکرار ابدی، که هر دو متاسفانه مورد سوتعبیر و سوفهم و سواستفاده بسیار بودهاند.
آنچه نیچه درباره هر یک از این دو میگوید به هیچ وجه روشن و خالی از ابهام نیست و بحث درباره آن از حوصله این گفتار بیرون است، ولی ظاهرا غرض از اراده معطوف به قدرت این است که هر جزیی از طبیعت پیوسته در پویش و تحرک و درصدد افزایش قدرت خود نسبت به سایر اجزا است. این انرژی حیاتی در انسانها میتواند صورتهای بسیار مختلف - اعم از سازنده و ویرانگر - پیدا کند که تنها یکی از آن صور، نهادهای سیاسی و هنر و اخلا ق و فلسفه است.
مساله تکرار ابدی هم ظاهرا بر همین محور دور میزند و مقصود از آن نگرش اثباتی و تائیدی به زندگی به رغم همه فراز و نشیبهای آن است.
از دیگر افکار نیچه که در هنرمندان و متفکران بعدی تاثیر عمیق داشته، مفهوم «ابرانسان» یا «ابرمرد» است - به معنای امکان ظهور انسانهایی استثنایی به لحاظ استقلا ل و خلا قیت و بالا تر از سطح «توده گله وار» که به اخلا ق «سروری» (به تفکیک از اخلا ق پست بردگی) آراسته باشند.
ناگفته نماند که نفوذ نیچه همواره با استقبال روبه رو نبوده است و بعضی مانند نویسنده و منتقد آمریکایی آلن بلوم مدعی بودهاند که نیچه ارزشها را به عرصه نسبیت برده و تخریب کرده و مفاهیم بنیادی اخلا ق - مثل فضیلت و رذیلت و خوب و بد و غیره - را در معرض شک و سوال قرار داده و ذهن جوانان را به فساد کشانده است. ولی به هر حال حقیقت این است که امروز کتابهای نیچه شاید بیش از هر زمان در سراسر جهان خواننده دارد و برای یافتن خاستگاه بسیاری از مکتبهای فلسفی معاصر - از قبیل پست مدرنیسم و پساساختارگرایی و ساختارشکنی و مانند آن - باید به عقب برگشت و به او رجوع کرد.
به طور کلی در یکصد و چند سالی که از مرگ نیچه میگذرد، تاثیر او را میتوان به چهار دوره تقسیم کرد:
۱ از ابتدای قرن بیستم تا آغاز جنگ جهانی دوم
۲ دوره جنگ جهانی دوم
۳ از پایان جنگ جهانی دوم تا اواخر دهه ۱۹۶۰
۴ از دهه ۱۹۷۰ تا امروز.
در دوره جنگ جهانی دوم به علت سواستفاده رژیم هیتلری از بعضی مفاهیم نیچه در خدمت نظریه های توتالیتاریستی و نژادپرستانه، نوعی بدبینی و سکوت نسبی درباره او به ویژه در جهان انگلیسی زبان به وجود آمد.
اما به استثنای آن دوره، در سراسر نیمه اول قرن بیستم چیرگی نیچه بر حیات روشنفکری اروپا، عموما جنبه ادبی داشت. کسانی مانند گابریله، دانونتسیو و اشتفان گئورگه او را به مقام پیامبری رساندند و تاثیر او همه جا در ادبیات اروپا، از توماس مان گرفته تا سمبولیست های روس و استریندبرگ و روبرت موزیل و هرمان هسه و برنارد شاو، حتی در بین آهنگسازانی مانند مالر و دلیوس و اشتراوس، دیده میشد.
تنها بحثهای مهم فلسفی درباره نیچه در پنجاه سال اول قرن بیستم در کارهای کارل یاسپرس و ماکس شلر صورت گرفت و نیز در درس گفتارهای هایدگر از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ که بعدها در ۱۹۶۱ در دو جلد انتشار یافت.
یاسپرس معتقد بود که نیچه احیانا آخرین فرد از فیلسوفان بزرگ گذشته است و او وکی یرکه گور باید دو نمونه اعلای متفکرانی محسوب شوند که با گرایش فلسفی غرب که میخواهد هر چیز غیرعقلا نی را به دایره عقلا نیت ببرد، به مبارزه برخاستهاند و با این ادعا که پایه معرفت انسانی چیزی به جز تعبیر و تفسیر نیست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلا نیت و حقیقت مستقل از بشر با یک پرش بزرگ گذر کردهاند.
اما به نظر هایدگر، اصل بنیادی در فلسفه نیچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوع دیگری در نوشته های او فرع بر آن است. ولی برای پی بردن به اندیشه اساسی و نانوشته نیچه، باید اراده معطوف به قدرت را با اصل تکرار ابدی که ضد آشتی ناپذیر است، با هم در نظر بگیریم.
در این صورت، به عقیده هایدگر، خواهیم دید که اراده معطوف به قدرت در چارچوب مصطلحات سنتی فلسفه همان ماهیت است و بازگشت یا تکرار ابدی مساوی با وجود، یا به اعتبار دیگر و بنا به مصطلحات کانت، اراده معطوف به قدرت، شی فی نفسه یا «نومن» است و تکرار ابدی، پدیدار یا «فنومن» و باز به تعبیر خود هایدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است و تکرار ابدی، کثرات موجودات در عالم محسوس.
هایدگر معتقد بود که نیچه با وحدت دادن این دو مفهوم به یکدیگر، به جوهر مدرنیته رسیده و برای نخستین بار حق آن را به کمال ادا کرده است. تفصیل بیشتر درباره بحث بسیار پیچیده هایدگر از گنجایش این مقال بیرون است، همین قدر اشاره میکنیم که به عقیده او، نیچه پروژه متافیزیک فلسفه غرب را که با افلا طون آغاز شده بود به پایان میرساند و بی معنایی آن را آشکار میکند و به جای چیرگی بر نیهیلیسم در چنبره آن گرفتار میشود.
چنانکه گفته شد کتاب هایدگر درباره نیچه گرچه در ۱۹۶۱ منتشر شد، ولی در واقع حاوی گفتارهایی بود که او از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ ایراد کرده بود. از ۱۹۴۵ یعنی پایان جنگ جهانی دوم به بعد، کم کم برخلا ف گذشته مسائل فلسفی در نیچه مورد توجه عمومی قرار گرفت.
شاید بزرگترین بانی این امر والتر کافمن در آمریکا بود که کتاب مهم او، نیچه: فیلسوف، روانشناس و ترجمه های فصیح و دقیقش از آثار نیچه فصل جدیدی در این زمینه گشود. این جریان به زودی از آمریکا به ایتالیا و فرانسه و آلمان سرایت کرد و سرآغازی شد برای کشف دوباره و بعدها بازآفرینی نیچه درآثار فیلسوفان معاصر فرانسوی که شاید بتوان گفت اساسا نیچه جدیدی به مذاق خود اختراع کردند.
در دوران بعد از جنگ جهانی دوم بیشتر دل مشغولیها به نیچه در واقع به منزله واکنش مستقیم یا غیرمستقیم به تفسیر هایدگر از نیچه بود. امتیاز بزرگ والتر کافمن این بود که در دهه ۱۹۵۰ نیچه شناسی را به مسیری جدید هدایت کرد.
او میخواست به جهانیان نشان دهد که ظهور نیچه فی حد ذاته یک رویداد عمده تاریخی است و اندیشه های او باید نه تنها خاطر یک ملت یا فقط خاطر فیلسوفان، بلکه خاطر جمیع آدمیان را در همه جا به خود مشغول کند.
به عقیده او، اراده معطوف به قدرت که هسته مرکزی فلسفه نیچه است، اصلی غیرسیاسی و هدف آن چیرگی شخصی و وجودی بر خود و استعلا از خویشتن است. تصویری که کافمن بدین گونه رسم کرد، پر تاثیرترین تصویر نیچه در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ از کار درآمد.
اما آنچه «نیچه جدید» نامیده میشود عمدتا از آثار نویسندگان فرانسوی سربرآورد. غالبا حتی به این «نیچه جدید»، «نیچه فرانسوی» گفته میشود. کتاب مهم هایدگر درباره نیچه به فرانسه ترجمه شد و بسیاری از آثار فرانسویان را میتوان در واقع ردیه هایی بر تفسیر هایدگر دانست و پافشاری بر خصلت استعاری نوشته های نیچه.
اما شاید مهمترین نکته درباره نیچه جدید این باشد که برخلا ف کافمن که نیچه را میراث دار عصر روشنگری در قرن هجدهم معرفی کرده بود، فرانسویانی مانند ژرژ باتای، ژیل دولوز، دریدا، فوکو و لیوتار در بیست سال گذشته در اساس منکر این امر بودهاند. متفکران عصر روشنگری معتقد بودند که ایده های درست به عمل درست میانجامد.
ولی کسانی که از آنان نام بردیم میگویند چیزی به اسم درست یا نادرست مطلق برای نیچه وجود ندارد و او اخلا ق را از اساس به قلمرو نسبیت برده است.
به لحاظ تاریخی شاید بتوان گفت مهمترین نقطه عطف در نیچه شناسی، وقایع دوران ساز سال ۱۹۶۸ و شورش دانشجویان در فرانسه بود. ژیل دولوز در ۱۹۷۳ نوشت «اگر بپرسید چه بر سر نیچه آمده است، پاسخ میدهم به جوانانی رجوع کنید که امروز نیچه میخوانند. آنچه جوانان اکنون در نیچه کشف میکنند غیر از آن چیزی است که نسل من کشف میکرد.»
میپرسید آهنگسازان و نقاشان و فیلمسازان جوان چرا خاطرشان به نیچه مشغول است؟ جواب ساده است. نسل دهه ۱۹۶۰ مشاهده کرد که نیچه همان پیامبر ضدفرهنگی است که میجسته است و شالوده فکری دلهره و اضطراب و نیهیلیسم را باید در او بجوید.
به طور کلی در تفکر فلسفی در فرانسه بعد از جنگ جهانی دوم، سه مرحله پیاپی میتوان تمیز داد. نخست اگزیستانسیالیسم که در دهه های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ عمدتا در کارهای سارتر و مرلوپونتی جلوه میکند و ملهم از هوسرل و هایدگر و سپس از مارکس است که به آن «ازدواج پدیدارشناسی و مارکسیسم» لقب دادهاند.
سرچشمه الهام مرحله دوم، یعنی ساختارگرایی، در اوایل دهه ۱۹۶۰ به ظهور رسید کارهای زبانشناس سوئیسی فردینان دو سوسور است. ساختارگرایانی مانند کلود لوی استروس و ژاک لا کان و لویی آلتوسر که به شدت به پدیدارشناسی و جایگاه ممتاز فاعلیت یا سوبژ کتیویته در آن بی اعتماد بودند، هر یک به ترتیب در انسان شناسی و روانکاوی و اقتصاد سیاسی به روشهای سوسور روی آوردند.
اقبال ساختارگرایان به فروید و مارکس با نظریات هایدگر درباره نیچه جمع شد و صحنه را برای مرحله سوم در اندیشه فرانسویان یعنی پساساختارگرایی آماده کرد.
باید یادآور شد که اصطلا ح پساساختارگرایی در اینجا صرفا به لحاظ تاریخی به کار میرود - یعنی آنچه پس از ساختارگرایی آمد - و از این جهت در ترجیح به «ساختارشکنی» از آن استفاده میشود که نامی است برای سبک تحلیلی و فلسفی فقط یکی از فیلسوفان پساساختارگرا، یعنی ژاک دریدا و همچنین در ترجیح به «پست مدرنیسم» که در حوزه فلسفه صورت سیاسی شده پساساختارگرایی است.
جمع کردن اندیشه معاصر فرانسوی تحت یک «جنبش» به تنهایی البته خالی از بعضی خطرها نیست و خود متفکران فرانسوی از این گونه استراتژیهای تجمیعی پرهیز دارند.
ولی اگر بتوان یک وجه جامع برای آنان ذکر کرد، مسلما آن وجه جامع نیچه است، هر چند البته رویکرد به او در متفکرانی مانند دریدا، دولوز، فوکو، ایریگاره و لیوتار صورتهای گوناگون به خود میگیرد.
رویکرد به نیچه همچنین مهمترین وجه افتراق پساختارگرایان فرانسوی از ساختارگرایان و اگزیستانسیالیستهای پیشین است. ولی خود این رویکرد در اندیشه دو گروه از پساساختارگرایان به شکل عمده در میآید: اول کسانی که فلسفه نیچه در آنان موضوع تفسیر و تاویل است و مفاهیم عمده در نیچه - از قبیل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدی و نیهیلیسم و ابرانسان - را با روشهای سنتی پژوهشی مورد تفسیر قرار میدهند. گروه دوم کسانی هستند که از نیچه برای پروراندن نظریات فلسفی خودشان استفاده میکنند. از مهمترین کسان در این گروه از میشل فوکو و ژاک دریدا میتوان نام برد.
دریدا در آثار متعدد از نیچه به عنوان نقطه عطف یا سکوی پرشی استفاده میکند برای دست و پنجه نرم کردن با قرائت هایدگر از نیچه و اصولا با کل فلسفه هایدگر، یا برای بحث درباره جنبه سیاسی تفسیر و تاویل.
در آثار فوکو، شخصیت محوری بدون شک نیچه است و سراسر نوشته های او مشحون از حضور نیچه است. در ۱۹۷۱، فوکو مقاله ای نوشت به نام «نیچه، تبارشناسی، تاریخ» که بسیار معروف شد.
به عقیده او، تاریخ رویدادها را از چشم انداز غایت و فرجام لحاظ میکند و معنای آن را پیشاپیش میداند. ولی تبارشناسی متوجه تصادفی بودن رویدادها و بخت و صدفه خارج از هرگونه غایت متصور از پیش است. سر و کار تبارشناسی با «برخاستن» و «منشا گرفتن» و «زایش» است، به معنای منشا اخلا ق یا زهد و ریاضت یا عدالت یا کیفر و پاداش.
فوکو میگوید این گونه تحلیل تبارشناسانه در نیچه - به ویژه در تبارشناسی اخلا ق - نشان میدهد که هیچ راز یا ذات خارج از ظرف زمان در پس چیزها پنهان نیست. تنها راز این است که ذاتی وجود ندارد و اگر هم داشته باشد تکه تکه از چیزهای بیگانه با آن درست شده است.
به عقیده فوکو، تبارشناسی نیچه به ما امکان میدهد که به اتفاقات و خطاها و ارزیابیهای نادر پی ببریم که منشا امور وارزش های هنوز موجود بودهاند. بدین ترتیب متوجه میشویم که آنچه میپنداشتیم مقدس و غیرقابل تعرض و مصون از چون و چراست، در واقع محصول رویدادهایی یکسره تصادفی بوده است.
بحث درباره رابطه نیچه و متفکران معاصر فرانسوی البته به این مختصر پایان نمیگیرد. غرض فقط نشان دادن خطوط کلی آن بود. اما پیش از پایان سخن، بد نیست اشاره ای هم به رابطه مارکسیسم با نیچه داشته باشیم. اینکه نازیها نیچه را بپسندند البته قابل فهم بود. اما کمونیستها به هیچ وجه نظر خوشی به او نداشتند.
یکی از بزرگترین نظریه پردازان مارکسیست گئورگ لوکاچ، همت فراوان صرف کوبیدن نیچه کرد و در کتاب معروفش انهدام عقل که در ۱۹۵۲ به چاپ رسید، آثار نیچه را مجادله ای مستمر علیه مارکسیسم و سوسیالیسم معرفی و محکوم کرد.
لوکاچ معتقد بود والتر کافمن اشتباه کرده که نیچه را به هگل و عصر روشنگری ربط داده است، زیرا نیچه منکر عقل و معرفت عینی است و فقط میتواند نزد پستترین غریزه های وحشیانه آدمی مقبول بیفتد و کل فلسفه او پوچ و پوسیده و دروغ است. کسانی که مارکسیسم را حامل یقین علمی میدانستند این گفتهها را به گوش جان میشنیدند، ولی تردیدها از دهه ۱۹۶۰ آغاز شد و پس از فروپاشی شوروی، در دهه ۱۹۹۰، بازنده این بازی لوکاچ از آب درآمد نه نیچه.
حاصل کلا م به زبان ساده و برای فرد غیرفیلسوف اینکه: نیچه مسلما ویرانگر است و همیشه میتواند نشان دهد که عقاید شما درست نیست. او ایمان مردم را به درستی عقایدشان متزلزل میکند و میگوید درست یعنی آنچه برای شما درست است و یقینا کسی که بگوید عقل معیار حق و حقیقت نیست، پایه اخلا ق را به لرزه درمی آورد.
بنابراین، اگر نگاهی به پیرامونتان بیندازید و احساس کنید که زمین زیر پایتان میلرزد، بهتر است همچنین نظری هم به نیچه بیفکنید که در عصر جدید شاید مهمترین «گسل» منشا آن زلزله بوده است.
منبع: سایت نصور
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}